کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم ببرنائی فسارآهخته و لانه.
کسایی.
در طاعت بی طاقت و بی توش چرایی ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.
ناصرخسرو.
با طاقت و هوشیم ما و او خودبی طاقت و بی هوش و بی توان.
ناصرخسرو.
گرچه بی طاقتم چو مور ضعیف میکشم نفس و میکشم بارت.
سعدی.
خداوندان نعمت میتوانندکه درویشان بی طاقت برانند.
سعدی.
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش بدو داد یک نیمه از زاد خویش.
سعدی.
رجوع به طاقت شود.- بی طاقت شدن ؛ بی توان شدن. بی توش شدن : سر در بیابان نهاد و میرفت تا تشنه و بی طاقت شد. ( گلستان ، باب سوم ).
- بی طاقت گشتن ؛ بی توان گشتن. بیتاب گشتن : سنگ پشت... آخر بی طاقت گشت. ( کلیله و دمنه ).
|| بی تاب. ( ناظم الاطباء ). بی صبر و بی تحمل :
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
بهواداری آن سروخرامان بروم.
حافظ.
- بی طاقت و تاب شدن ؛ بی صبر و تحمل شدن. ( ناظم الاطباء ).