زهر چش ببایست بودش بکار
بدادش همه بی مر و بی شمار.
دقیقی.
وزین سوی دیگر گو اسفندیارهمی کشتشان بی مر و بی شمار.
دقیقی.
همه از پی سود بردم بکاربدو داشتم لشکر بی شمار.
فردوسی.
بپرسیدم از هر کسی بی شماربترسیدم از گردش روزگار.
فردوسی.
یکی هدیه آراست بس بی شمارهمه یادگار ازدر شهریار.
فردوسی.
تا هست خامه خامه بهر بادیه ز ریگ وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
عسجدی.
از ابر پیل سازم و از باد پیلبان وز بانگ رعد آینه پیل بی شمار.
منوچهری.
این هنری خواجه جلیل چو دریاست با هنر بی شمار و گوهر بی عد.
منوچهری.
این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عددو آن کند عهده بملکی بی کران و بی شمار.
منوچهری.
در آن بیشه ها مردم بی شمارگیا خوردشان یا بر میوه دار.
اسدی.
مال بسیار و مردم بی شمار و عده تمام دهیم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412 ). چندین ستاره تابدار بی شمار حاصل گشته است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93 ).مکر است بی شمار و دها مر زمانه را
من زو چنین رمیده ز مکر و رها شدم.
ناصرخسرو.
ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم که خود خورنده جز این بی شمار و مر دارد.
ناصرخسرو.
گفتند باک ندارید و مترسید که بسیار لشکر بی شمار باشد. ( قصص الانبیاء ص 147 ).از بی شمار خواسته بخشیدن تو نیست
در فهم و وهم خواسته بخشیت را شمار.
سوزنی.
گر نه خرف شد خریف از چه تلف میکندبرشمر از دست باد سیم و زر بی شمار.
خاقانی.
عتابهای هجرتو بسیار است و حسابهای وصل تو بی شمار. ( سندبادنامه ص 75 ). خلقی بی شمار از لشکر خوارزم بر صحرای آن رزم بیجان گشته بودند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 405 ).
سپاهی داد قیصر بی شمارش
بزر چون زر مهیا کرد کارش.
نظامی.
مپرس از غصه های بی شمارم مجو از جورهای روزگارم.بیشتر بخوانید ...