بی سخن


معنی انگلیسی:
silent, voiceless

لغت نامه دهخدا

بی سخن. [ س ُ خ َ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) ( از: بی + سخن ) گنگ. || خاموش. ساکت. ( ناظم الاطباء ). || غیرناطق :
این رستنی است ناروان هر سو
و آن بی سخن است وین سوم گویا.
ناصرخسرو.
|| کلمه تأکید. حتماً. یقیناً. ( ازلغت محلی شوشتری نسخه خطی ). کنایه از بی شک و بی شبهه باشد. ( از رشیدی ) ( برهان ). بی شایبه. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ). بی گفتگو. بدون چون و چرا. بلاریب. بی گمان. رجوع به سخن شود :
طاعن و بدگوی اندر سخنش بی سخنند
ورچه باشد سخن طاعن و بدگوی ذمیم.
فرخی.
قرعه بر هر کو زدند آن طعمه است
بی سخن شیر ژیان را لقمه است.
مولوی.
گفت ای زن پیش این بت سجده کن
ورنه در آتش بسوزی بی سخن.
مولوی.

فرهنگ فارسی

بی گفتگو بی شک بی شبهه .

فرهنگ عمید

۱. بی گفتگو.
۲. بی شک وشبهه.

پیشنهاد کاربران

بپرس