بی سامان


مترادف بی سامان: بی ترتیب، آشفته، پریشان، بی نظم، نامرتب، نامنظم ، بی برگ، بی توشه، فقیر، درمانده، مستمند، بی نوا، مسکین ، آواره، بی خانمان، بی ماوا، خانه به دوش، بی سرپناه ، بی رونق ، بی سرانجام

متضاد بی سامان: مرتب، منظم، دارا، غنی، بسامان، پررونق

معنی انگلیسی:
chaotic, inconsequent, homeless, unsettled

لغت نامه دهخدا

بی سامان. ( ص مرکب ) ( از: بی +سامان ) بی ترتیب. ( ناظم الاطباء ). بی نظم :
گرچه بی سامان نماید کارسهلش را مبین
کاندرین کشور گدایی رشک سلطانی بود.
حافظ.
- کار بی سامان ؛ کار بی نظم و انضباط و خراب. کار نابسامان :
ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان
گرم بود گله ای رازدار خود باشم.
حافظ.
|| آنکه اسباب معیشت نداشته باشد. ( ناظم الاطباء ). بی برگ و توشه. ( آنندراج ). فقیر. ( از ناظم الاطباء ) : و حلیله ایشان با ایشان گفته اند که تو میروی و فرزندان بی سامانند و توشه ندارند. ( مزارات کرمان ص 159 ). || بی آرام و پریشان و مضطرب. ( ناظم الاطباء ). درهم و آشفته :
همی حیران و بی سامان وپژمان حال گردیدی
اگر دیدی بصف دشمنان سام نریمانش.
ناصرخسرو.
هر که سر گم کرد و دل در کار تو
چون سر زلف تو بی سامان بماند.
خاقانی.
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم.
سعدی.
- بخت بی سامان ؛ بخت نامساعد. بخت بد :
حکیم از بخت بی سامان برآشفت
برون از بارگه میرفت و میگفت.
سعدی.
- بی سامان شدن ؛ مضطرب و پریشان حال گشتن. آشفته شدن : عبدالملک از غصه این حالت بی سامان شد و جز گریختن و دست در دامن اختفا آویختن هیچ چاره نداشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
|| لااُبالی. ( یادداشت مؤلف ). || بی خانمان. ( ناظم الاطباء ). شرید. ( آنندراج ). دربدر. آشفته حال : پس گنده پیری را که جوانان بی سامان در تحت تصرف و فرمان او بودند طلب کرد. ( سندبادنامه ص 157 ).
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بی سامان بپوشان.
سعدی.
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زانکه در کم خردی از همه عالم پیشم.
حافظ.
|| زانی. ( یادداشت مؤلف ): مرد بی سامان ؛ طالح. ( مجمل اللغة ). || زانیه. ( یادداشت مؤلف ). زن بدکار.
- بی سامان کار ؛ طالح. بغی. فاجر. عاهره. ( مهذب الاسماء ) ( یادداشت مؤلف ). بدکار. ( فهرست لغات تفسیر سورآبادی ص 231، هدیه یحیی مهدوی ) : نبود پدر تو مردی بد و نبود مادر بی سامان کار. رجوع به سامان شود.
|| احمق. ( ناظم الاطباء ). مختل. ( یادداشت مؤلف ).
- سر بی سامان ؛ آشفته.
- || بی مغز و احمق و نادان.( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - بی ترتیب بی نظم ۲ - بی برگ بی توشه . ۳ - بیخانمان . ۴ - فقیر .

فرهنگ معین

(ص مر. ) ۱ - بی نظم و ترتیب . ۲ - فقیر، درویش .

فرهنگ عمید

۱. بی نظم وترتیب.
۲. بی برگ، بی توشه، بینوا.
۳. بی خانمان، بی سروسامان.

پیشنهاد کاربران

هردمبیل
هر دم بیل دلقک تهران در عصر ناصری بود. او مردی خوش ذوق بود و کلمات و مطالب جالبی بر زبان می آورد. هرجا نمایان می شد، پیرامونش گرد می آمدند و از شوخی و متلک های او می خندیدند.
وی را جزو دلقک های سیار شهر طهران محسوب کرده اند. به نظر می رسد که دلقک های سیار دلقک هایی بوده اند که در نقاط مختلف شهر طهران و برای مردم عادی به لودگی و مسخرگی می پرداخته اند و آنها را راهی به دربار شاهان نبوده است. از جمله این قبیل دلقک های طهران قدیم، به جز هردمبیل، می توان به افرادی همچون پهلوان کچل، میرزا زکیخان، مهدی حمال و شغال الملک اشاره کرد.
...
[مشاهده متن کامل]

ناصر نجمی در کتاب طهران عهد ناصری می نویسد:
هرکجا که [هردمبیل] ظاهر می گردید، مردم پیرامونش جمع می شدند و از سخنان او که گاهی توأم با طنز و شوخی و متلک و حرف های نیشدار بود، بهره مند می گردیدند.
( ریشه شناسی ) =طبق لغت نامه دهخدا، مرکب از دو کلمه �هردن� به معنی گاهگاه و �بیر� به معنی یک است: یعنی بدون نظم. نه بترتیب نیکو. نه بنظم شایسته. بی رویه. بی معنی. نابجای. چرند. عوام هردمبیل و هردنبیل گویند.
الله بختی

نابسامان

بپرس