گرچه بی سامان نماید کارسهلش را مبین
کاندرین کشور گدایی رشک سلطانی بود.
حافظ.
- کار بی سامان ؛ کار بی نظم و انضباط و خراب. کار نابسامان : ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان
گرم بود گله ای رازدار خود باشم.
حافظ.
|| آنکه اسباب معیشت نداشته باشد. ( ناظم الاطباء ). بی برگ و توشه. ( آنندراج ). فقیر. ( از ناظم الاطباء ) : و حلیله ایشان با ایشان گفته اند که تو میروی و فرزندان بی سامانند و توشه ندارند. ( مزارات کرمان ص 159 ). || بی آرام و پریشان و مضطرب. ( ناظم الاطباء ). درهم و آشفته : همی حیران و بی سامان وپژمان حال گردیدی
اگر دیدی بصف دشمنان سام نریمانش.
ناصرخسرو.
هر که سر گم کرد و دل در کار توچون سر زلف تو بی سامان بماند.
خاقانی.
گهی بر درد بی درمان بگریم گهی بر حال بی سامان بخندم.
سعدی.
- بخت بی سامان ؛ بخت نامساعد. بخت بد : حکیم از بخت بی سامان برآشفت
برون از بارگه میرفت و میگفت.
سعدی.
- بی سامان شدن ؛ مضطرب و پریشان حال گشتن. آشفته شدن : عبدالملک از غصه این حالت بی سامان شد و جز گریختن و دست در دامن اختفا آویختن هیچ چاره نداشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ).|| لااُبالی. ( یادداشت مؤلف ). || بی خانمان. ( ناظم الاطباء ). شرید. ( آنندراج ). دربدر. آشفته حال : پس گنده پیری را که جوانان بی سامان در تحت تصرف و فرمان او بودند طلب کرد. ( سندبادنامه ص 157 ).
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بی سامان بپوشان.
سعدی.
شاه شوریده سران خوان من بی سامان رازانکه در کم خردی از همه عالم پیشم.
حافظ.
|| زانی. ( یادداشت مؤلف ): مرد بی سامان ؛ طالح. ( مجمل اللغة ). || زانیه. ( یادداشت مؤلف ). زن بدکار.- بی سامان کار ؛ طالح. بغی. فاجر. عاهره. ( مهذب الاسماء ) ( یادداشت مؤلف ). بدکار. ( فهرست لغات تفسیر سورآبادی ص 231، هدیه یحیی مهدوی ) : نبود پدر تو مردی بد و نبود مادر بی سامان کار. رجوع به سامان شود.
|| احمق. ( ناظم الاطباء ). مختل. ( یادداشت مؤلف ).
- سر بی سامان ؛ آشفته.
- || بی مغز و احمق و نادان.( ناظم الاطباء ).