بی زبانی

/bizabAni/

مترادف بی زبانی: الکنی، گنگی، لالی، خموشی، سکوت ، خجولی، بی عرضگی

متضاد بی زبانی: گویایی

لغت نامه دهخدا

بی زبانی. [ زَ ] ( حامص مرکب ) خاموشی. ( ناظم الاطباء ). سکوت :
چون مرا آفت ز گفتن میرسد
بی زبانی بر زبان خواهم گزید.
خاقانی.
لیکن بحساب کاردانی
بی غیرتی است بی زبانی.
نظامی.
من از بی زبانی ندارم غمی
که دانم که ناگفته داند همی.
سعدی.
|| عجز از سخن آوری. لالی. گنگی :
نه گویای سخن از بی زبانی
نه جویای طعام از ناتوانی.
نظامی.
- با زبان بی زبانی ؛ نه آشکارا و به وضوح. به ایما و اشاره با حرکات و وجنات :
بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق
گفته وقت کشتن و حق را بزندان دیده اند.
خاقانی.
|| فقد زبان. نداشتن قدرت ناطقه و تکلم :
در او [ در نی ] جان نه و عشق جان منست
بدین بی زبانی زبان منست.
نظامی.
|| عدم فصاحت و زبان آوری. عجز در سخن بلیغ و رسا گفتن :
نه عجب کمال حسنت که بصد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی.
سعدی.

فرهنگ فارسی

خاموشی . سکوت . یا عجز از سخن آوری

پیشنهاد کاربران

بپرس