بی روان

لغت نامه دهخدا

بیروان. [ رَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + روان ) بی جان. بی روح. رجوع به روان شود.

بیروان. [ ] ( اِخ ) نام محلی کنار راه کرمانشاه به نوسود میان لفطه و درونه در 43000گزی کرمانشاه. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

بی جان . بی روح .

پیشنهاد کاربران

بیروان ؛ بیروح. بیجان. مرده :
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراکند ریگ روان.
فردوسی.
سپردی به من دختر اردوان
که تا بازخواهی تنش بیروان.
فردوسی.
ز هر ناحیت کاروانها روان
بدیدار آن صورت بیروان.
( بوستان ) .

بپرس