بی دستگاه

لغت نامه دهخدا

بیدستگاه. [ دَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + دستگاه ) بی چیز. فقیر. ناتوان :
وگر وامخواهی بیاید ز راه
درم خواهد از مرد بیدستگاه.
فردوسی.
نبینی که درویش بیدستگاه
بحسرت کند در توانگر نگاه.
سعدی.
رجوع به دستگاه شود. || بدبخت. شقی. بیچاره :
دگر گفت بیدستگاه آن بود
که ریزنده خون شاهان بود.
فردوسی.
|| جاهل. نادان :
یکایک بدادند پیغام شاه
به شیروی بی مغز و بیدستگاه.
فردوسی.

فرهنگ فارسی

بی چیز ٠ فقیر ٠ ناتوان ٠ یا بدبخت ٠ شقی ٠ بیچاره ٠

فرهنگ معین

(دَ ) (ص مر. ) بی سر و سامان ، بی سرمایه .

پیشنهاد کاربران

بپرس