بکف راد بیدریغ سخا
داد احسان و مردمی دادی.
سوزنی.
چو ابر از جودهای بیدریغش جهان روشن شده مانند تیغش.
نظامی.
شهنشاه مظفّرفر شجاع ملک و دین منصورکه جود بیدریغش خنده بر ابر بهاران زد.
حافظ.
- بیدریغ شدن ؛ پذیرفتن بدون اعتراض. ( ناظم الاطباء ).- بیدریغ کردن ؛ قبول کردن و عطا کردن بدون افسوس و امتناع. ( ناظم الاطباء ). || بی پشیمانی و بی نگرانی. ( ناظم الاطباء ). بی تأسف و پشیمانی. ( آنندراج ) :
شده گرد چون زنگی بیدریغ
ز خون گشته گریان و خندان ز تیغ.
( گرشاسبنامه ص 223 ).
درم پهلوی پهلوانان به تیغخورم گرده گردنان بیدریغ.
نظامی.
وآنکه حسود است بر او بیدریغلعل ز پیکان ده و گوهر ز تیغ.
نظامی.
بهیچ باغ نبودی درخت مانندش که تندباد اجل بیدریغ برکندش.
سعدی.
بفرمود جلاد را بیدریغکه بردار سرهای اینان به تیغ.
سعدی.
در آن قوم باقی نهادند تیغکه رانند سیلاب خون بیدریغ.
سعدی.
به تیغ گر بزنی بیدریغ و برگردی چو روی باز کنی بازت احترام کنند.
سعدی.
برو بهر چه تو داری بخور دریغ مخورکه بیدریغ زند روزگار تیغ هلاک.
حافظ.
رجوع به دریغ شود. || بی انکار و بدون اعتراض. بزودی و فوراً قبول کرده. || بدون کینه خواهی. || آشکارا. ( ناظم الاطباء ).