براه مسیحا بدو دادمش
ز بی دانشی روی بگشادمش.
فردوسی.
مر آن را سکندر همه پاره کردز بی دانشی کار یکباره کرد.
فردوسی.
فرستاده شهر یاران کشی به غمری کشد این و بی دانشی.
فردوسی.
ای به بی دانشی شده شب و روزفتنه بر دهر و دهر بر تو بجنگ.
ناصرخسرو.
ز دانش یکی جامه کن جانت راکه بی دانشی مایه کافریست.
ناصرخسرو.
من از بی دانشی در غم فتادم شدم خشک از غم اندر غم فتادم.
نظامی.
چه مشغولی از دانشت بازداشت به بی دانشی عمر نتوان گذاشت.
نظامی.
که چرا پیغام خامی از گزاف بردم از بی دانشی و از نشاف.
مولوی.
در آیینه گر خویشتن دیدمی به بی دانشی پرده ندریدمی.
سعدی.
- بی دانشی کردن ؛ کار جاهلانه کردن. نادانی کردن : چو از قومی یکی بی دانشی کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را.
سعدی.