راه نایافتن نیافتن است
عشق بی خویشتن شناختن است.
سنایی.
یا رب از عشق چه مستم من بیخویشتنم دست گیریدم تا دست بزلفش نزنم.
خاقانی.
خلق خود را بعد از آن بی خویشتن می فکندند اندر آتش مرد و زن.
مولوی.
آن خواجه را در نیمه شب بیداریی پیدا شده تا روز بر دیوارها بی خویشتن سر میزند.
مولوی ( از آنندراج ).
عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق سماع پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید.
سعدی.
گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن.
سعدی.
همچو حافظ روز و شب بی خویشتن گشته ام سوزان و گریان الغیاث.
حافظ.