بی خویش

/bixiS/

لغت نامه دهخدا

بی خویش. [ خوی / خی ] ( ص مرکب ) بی خویشتن. ( فرهنگ جهانگیری ) ( از آنندراج ). بی خود. مغمی علیه. ( یادداشت مؤلف ). بیخود و بیهوش. ( برهان ) ( غیاث ) ( آنندراج ). || از خود بیخود. بی توان. بی تاب : روزی دو سه برآمد این زن خیره گشت از نوحه و ناتوان و بی خویش ببود. ( مجمل التواریخ ). || شوریده و دیوانه. ( ناظم الاطباء ) :
مانده آن همره گرو در پیش او
خون روان شد از دل بیخویش او.
مولوی.
|| بی محبت. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) بیخود بیهوش .

فرهنگ عمید

خارج شده از حالت طبیعی خود و فانی شده در معشوق.

پیشنهاد کاربران

همان گونه که از کلمات آن پیداست بی به معنای بدونه یا فاقد چیزی بودن است خویش نیز به معنای فامیل و خویشاوند است و بی خویش به معنای بی کس یا بی خویشاوند میباشد

بپرس