می خوردن من نه از برای طرب است
نی بهر فساد و ترک دین و ادب است
خواهم که به بیخودی برآرم نفسی
می خوردن و مست بودنم زین سبب است.
( منسوب به خیام ).
بسی شب به مستی شد و بیخودی گذاریم یک روز در بخردی.
نظامی.
و عنان سبک و رکاب گران کرده در میدان بیخودی جولان کردن ساخت. ( سندبادنامه ص 284 ). || وجد. ( ناظم الاطباء ). از خویش برآمدگی. از خود رستگی. از خویشتن خویش رستگی. || شوریدگی. آشفتگی. شیدائی : خودپرستی چو حلقه بر در نه
بیخودی را چو حله در بر کش.
خاقانی.
تا خودپرست بودم کارم نداشت سامان چون بی خودی است کارم سامان چرا ندارم.
خاقانی.
چون زر از پروای عزت چون گل از پروای عیش نیستشان پروانه وار از بیخودی پروای من.
خاقانی.
از باده بیخودی چنان مست کآگه نه که در جهان کسی هست.
نظامی.
طرفه مدار اگر ز دل نعره بیخودی زنم کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد.
سعدی.
مستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودی در عرصه خیال که آمد کدام رفت.
حافظ.
بمستی توان دُرّ اسرار سفت که در بیخودی راز نتوان نهفت.
حافظ.
چون ز جام بیخودی رطلی کشی کم زنی از خویشتن لاف منی.
حافظ.
ز بیخودی طلب یار میکند حافظچو مفلسی که طلبکار گنج قارون است.
حافظ.
- بیخودی کردن ؛ آشفتگی و شوریدگی و دیوانگی کردن : نکنم بیخودی و خودکامی
چون شدم پخته کی کنم خامی.
|| دیوانگی. ( ناظم الاطباء ). کار لغو : از بیخودیهای او یکی آن بود که متقالی و قبایی داشت تمامی سوخت. ( مزارات کرمان ص 196 ).