بی خود

/bixod/

مترادف بی خود: بی هوش، سرمست، مجذوب، مدهوش، مست ، بیهوده، باطل، پوچ، بی جهت، بی سبب، بی دلیل، نامطلوب، به دردنخور، بد، بی مصرف

متضاد بی خود: بهوش

معنی انگلیسی:
ecstasy, rapture, unwarranted, undue, motiveless, without a good cause, to no purpose, unduly, [infml.] unwarranted, ecstasized, out of ones senses, needless, needlessly, senselessly, vain, vainly, wanton, piffling, piffle

لغت نامه دهخدا

بیخود. [ خوَدْ / خُدْ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) بی خویش. که با خود نباشد. که حواس او موقتاً کار نکند. مغمی علیه که از هوش شده باشد. بیهوش. مدهوش. از حال رفته.از حال طبیعی خارج شده که اشعار نداشته باشد. که حواس او از کار افتاده باشد. مقابل هشیار :
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر.
عمعق بخاری.
بیخود افتاد بر در غاری
هر گیاهی به چشم او ماری.
نظامی.
چو گفتی نیمروز مجلس افروز
خرد بیخود بدی تا نیمه روز.
نظامی.
تو گر هوشیاری نه من بیخودم
همان هوشیارم همان بخردم.
نظامی.
همچو مرغ نیم بسمل مانده ام
بیخود و سرگشته تیمار او.
عطار.
یکی بیخود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین می زند هر دودست.
( بوستان چ یوسفی ص 119 ).
|| غافل. ( ترجمان القرآن ). || بی اراده. بی قصد. بی آنکه خواهد و اراده کند :
سخن چون زان بهار نو برآمد
خروشی بیخود از خسرو برآمد.
نظامی.
آمد از بشر بیخود آوازی
چون ز طفلی که برگرد گازی.
نظامی.
|| مقابل با خود. غیرمعتقد به خویشتن خویش. از خودرسته. از خویشتن خویش برآمده :
رازدارم مرا ز دست مده
بیخودان را به خودپرست مده.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 800 ).
|| واله. شیدا. که خودی را فانی ساخته باشد. شوریده :
با خودی تو لیک مجنون بیخود است
در طریق عشق بیداری بد است.
مولوی.
که تا با خودی در خودت راه نیست
از این نکته جز بیخود آگاه نیست.
سعدی.
زآن بیخودم که عاشق صادق نباشدش
پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست.
سعدی.
بی خود از شعشه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند.
حافظ.
|| یاوه و لغو. بیهوده و بیهودگی. ( ناظم الاطباء ) :
عیش ناخوش همی کنی به سخط
سود بیخود چرا کشی به ستم.
مسعودسعد.
سخنگو چون سخن بیخود نگوید
اگر جز بد بگوید بد نگوید.
نظامی.
|| در تداول عوام. بی سبب. بی علت. بی جهت. ( یادداشت مؤلف ). فلان بی خود این کار را کرد؛ بی جهت به انجام دادن آن پرداخت.

فرهنگ فارسی

بیهوش، بیحال، بی ا تیار، خارج شده ازحالت طبیعی
( صفت ) ۱ - بیهوش بیحال . ۲ - بی اختیار بلا اراده . ۳ - شوریده آشفته ۴ - بی جهت.

فرهنگ معین

(خُ ) (ص مر. ) ۱ - بی هوش ، بی حال . ۲ - بی اختیار، بلااراده . ۳ - شوریده . ۴ - (عا. ) بیهوده ، بی فایده .

فرهنگ عمید

۱. بی هوش.
۲. بی حال.
۳. بی اختیار.
۴. خارج شده از حالت طبیعی.
۵. شوریده.
۶. بیهوده.

واژه نامه بختیاریکا

ولکووی

مترادف ها

unduly (قید)
ناروا، بی جهت، بی خود

idle (صفت)
سست، بی اساس، تنبل، بیهوده، بی کار، عاطل، بیخود، بی پر و پا

gratuitous (صفت)
رایگان، مفت، بلاعوض، بیخود

فارسی به عربی

عاطل , غیر مبرر

پیشنهاد کاربران

دشمنان قرآن را زیاد نیستند بلکه مسلمانان بی خود وجاهل زیادند.
ازخیره ؛ بیهوده. بیخودی. بی علتی :
خنده هرزه مایه جهل است
مرد بیهوده خند نااهل است
هان و هان تا نخندی از خیره
که بسی خنده دل کند تیره.
سنائی.
بخیره ؛ برخیره. بی علت. بی جهت. بی سبب :
...
[مشاهده متن کامل]

تو جان از پی پادشاهی مده
تنت را بخیره تباهی مده.
فردوسی.
سیاوش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خورشید و ماه.
فردوسی.
چند دهی وعده دروغ همی چند
چند فروشی بخیره با من سروا.
اورمزدی.
ور چه از مردمان بآزارند
مردمانرا بخیره نازارند.
ناصرخسرو.
به پیش هجو من ای کور پایدار نه ای
مرا بخیره بیک دستگونه برمگرای.
سوزنی.
ای تشنه بخیره چند پویی
این ره که تو میروی سرابست.
سعدی.
دلم وصال تو می جست و عقل می گفتش
بخیره کشتی برخشک تا به کی رانی.
ابن یمین.
برخیره ؛ بی علت. بی سبب. بیهوده. بیخود. بی جهت : و دیوارآن ببلندی چنان بود که هیچ مخلوق آنجا برنتوانست رفتن پس موسی متحیر شد آنجا با آن سپاه درماندند و ندانستند که چه کنند. . . پس موسی خویش را گفت چه حیلت سازیم که برخیره بازنتوانیم گشتن منادی فرمود و گفت کیست از شما که بر آن دیوار برتواند رفتن. ( ترجمه تفسیر طبری بلعمی ) .
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه
مکن تیره برخیره این تاج و گاه.
فردوسی.
در جهان خدمت امیر من است
خدمتی کان دهد بزرگی بر
من نه بر خیره ایدر آمده ام
مر مرا بخت ره نمود ایدر.
فرخی.
سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم. . . یکدیگر را ناچیز می کنند و برخیره می کشند و میخورند. ( تاریخ بیهقی ) .
ای که برخیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بوده ست از یاران دیرینه و پیر.
ناصرخسرو.
این چرخ بکام من نمی گردد
برخیره سخن همی چه گردانم.
مسعودسعد.
واﷲ که چو گرگ یوسفم واﷲ
برخیره همی نهند بهتانم.
مسعودسعد.
خرده نبود بضاعت زیره
سوی کرمان بری تو برخیره.
سنائی.

بیخود کردی احتمالآ یعنی اینکه در حالت مستی یا هوشیار نبودن با کسی یا چیزی ور رفتن در کل در جامعه ما در حال حاضر معنی خوبی نمیده
بلاموجب ؛ من غیرموجب. بدون جهت. بی سبب.
- بی موجب ؛ بی سبب و جهت. ( ناظم الاطباء ) :
گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو
همچنین بی موجبی این دشمنیها با منت.
انوری.
- من غیرموجب ؛ بلاموجب. بدون جهت و سبب. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به ترکیب بلاموجب شود.
به کسی که بیشتر از خود به دیگران هم اهمیت دهد گویند. خود ندارد، خودش را ندارد، بی خود بودن، بدون خویش بودن.
در میان قوم بختیاری که با فارسی در این کلمه یک معنی دارد. . . . اگر بحث دوستانه باشد یعنی اشتباه کردن و اگر در درگیری باشد یعنی غلط کردن
در گویش شهرستان بهاباد وقتی فردی مطلبی را می گوید تا امر گفته شده را انجام ندهد یا با ان مخالفت کندو فرد آمر از پاسخ فرد ناراحت و می خواهد اعتراضش را بیان کند ابتدا کلمه ی بیخود را بیان می کند سپس از او
...
[مشاهده متن کامل]
می خواهد که آن کار گفته شده را انجام دهد یا ترک کندکه در این حالت فردی که از او انجام یا ترک کار خواسته شده سعی می کند برای مخالفتش دلیل بیاورد. کلمه ی بیخود یعنی بی جهت و بی دلیل حرف می زنید لذا باید کار خواسته شده را انجام دهید که همانطور که گفته شد فرد سعی می کند که مخاطب را متقاعد کند. مثال فرزند می گوید من نمی توانم بروم نان بگیرم. پدر می گوید بیخود باید بروی نان بگیری در این لحظه فرزند سعی می کند دلیل نرفتن را بگوید که مثلآ امروز مسابقه دارم که در این جا پدر یا متقاعد می شود یا خیر.

قزمیت ، رشقال ، مسخره

بپرس