زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر.
عمعق بخاری.
بیخود افتاد بر در غاری هر گیاهی به چشم او ماری.
نظامی.
چو گفتی نیمروز مجلس افروزخرد بیخود بدی تا نیمه روز.
نظامی.
تو گر هوشیاری نه من بیخودم همان هوشیارم همان بخردم.
نظامی.
همچو مرغ نیم بسمل مانده ام بیخود و سرگشته تیمار او.
عطار.
یکی بیخود از خشمناکی چو مست یکی بر زمین می زند هر دودست.
( بوستان چ یوسفی ص 119 ).
|| غافل. ( ترجمان القرآن ). || بی اراده. بی قصد. بی آنکه خواهد و اراده کند : سخن چون زان بهار نو برآمد
خروشی بیخود از خسرو برآمد.
نظامی.
آمد از بشر بیخود آوازی چون ز طفلی که برگرد گازی.
نظامی.
|| مقابل با خود. غیرمعتقد به خویشتن خویش. از خودرسته. از خویشتن خویش برآمده : رازدارم مرا ز دست مده
بیخودان را به خودپرست مده.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 800 ).
|| واله. شیدا. که خودی را فانی ساخته باشد. شوریده : با خودی تو لیک مجنون بیخود است
در طریق عشق بیداری بد است.
مولوی.
که تا با خودی در خودت راه نیست از این نکته جز بیخود آگاه نیست.
سعدی.
زآن بیخودم که عاشق صادق نباشدش پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست.
سعدی.
بی خود از شعشه پرتو ذاتم کردندباده از جام تجلی صفاتم دادند.
حافظ.
|| یاوه و لغو. بیهوده و بیهودگی. ( ناظم الاطباء ) : عیش ناخوش همی کنی به سخط
سود بیخود چرا کشی به ستم.
مسعودسعد.
سخنگو چون سخن بیخود نگویداگر جز بد بگوید بد نگوید.
نظامی.
|| در تداول عوام. بی سبب. بی علت. بی جهت. ( یادداشت مؤلف ). فلان بی خود این کار را کرد؛ بی جهت به انجام دادن آن پرداخت.