چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بیخواب و ناتندرست.
فردوسی.
بشهراندرون گرد مهراب بودکه روشن روان بود و بیخواب بود.
فردوسی.
مرا از این تن رنجور و دیده بیخواب جهان چو پر غرابست و دل چو پر ذباب.
مسعودسعد.
افتاده چو زلف خویش در آب بی مونس و بی قرار و بی خواب.
نظامی.
نمک در دیده بیخواب میکردز نرگس لاله را سیراب میکرد.
نظامی.
کاشکی صد چشم از این بیخواب تر بودی مراتا تأمل کردمی در منظر زیبای تو.
سعدی.
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم بر کارگاه دیده بیخواب میزدم.
حافظ.
- بی خواب شدن ؛ ارق.خواب ناکردن. خواب از چشم رفتن : چو بشنید این شاه پرتاب شد
از اندوه بی خورد و بی خواب شد.
فردوسی.
- بی خواب و خورد ؛ کنایه از بیقرار و آرام : چنین داد پاسخ که فرشیدورد
یکی آزور مرد بیخواب وخورد.
فردوسی.
رجوع به خواب شود.