بی خردگی

لغت نامه دهخدا

بی خردگی. [ خ ُ دَ /دِ ] ( حامص مرکب ) در شواهد ذیل معنی بی ادبی ، گستاخی میدهد اما در فرهنگهای موجود یافت نشد :
هیچ دانی چگونه خواهم خواست
عیب بی خردگی و مستی خویش .
انوری ( دیوان چ نفیسی ص 415 ).
ورنه فردا دست ما و دامنت
کای مسلمانان از این کافر نفیر
انوری بی خردگیها می کند
تو بزرگی کن از او خرده مگیر .
انوری ( دیوان چ نفیسی ص 161 ).
از سرگستاخی رفت این سخن با آن بزرگ
تا بدین بی خردگی معذور دارد والسلام.
انوری ( دیوان چ نفیسی ص 215 ).
دشمن از گوهرتیغش چو پر مگس است
عنکبوت آسا پیرامن خود پرده تن است.
ور نشیند پس آن پرده نه بی خردگیست
که زن است او و زنان را پس پرده وطن است .
مجیرالدین بیلقانی ( دیوان ص 30 ).
ارش آن جنایت را ملتزم شوم و غرامت این بیخردگی بدهم. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
گندم سخت از جگر افسردگی است
خردی او مایه بیخردگی است.
نظامی.

فرهنگ فارسی

در شواهد ذیل معنی بی ادبی گستاخی میدهد اما در فرهنگهای موجود یافت نشد ٠

پیشنهاد کاربران

بپرس