بی خرده

لغت نامه دهخدا

بی خرده. [ خ ُ دَ / دِ ] ( ص مرکب ،ق مرکب ) صریح. روشن. بی مجامله. بی پرده :
بی خرده ، راست خواهی گرچه خوشت نیاید
بدخوی خوب رویی بیگانه آشنایی.
انوری.
یا مکن با من درشتی ور کنی
نرم شو چون گویمت بی خرده ای.
اثیرالدین اخسیکتی ( از راحةالصدور راوندی ).

فرهنگ فارسی

صریح ٠ روشن ٠ بی مجامله ٠ بی پرده ٠

مترادف ها

round (صفت)
چنبری، مدور، دایره وار، گرد، گردی، مهره مانند، بی خرده

whole (صفت)
کامل، درست، مجموع، همه، تمام، سراسر، تمام و کمال، دست نخورده، سالم، بی خرده

فارسی به عربی

کل

پیشنهاد کاربران

بپرس