بی حساب

/bihesAb/

مترادف بی حساب: بسیار، بی اندازه، بی حد، بی شمار، بیمر، نامعدود ، ستمگر، ظالم، ظلم پیشه، متعدی ، غیرعادی، نادرست، ناصواب، نامعقول

متضاد بی حساب: حساب شده، معدود، دادگر، منصف، معقول

برابر پارسی: بیشمار، بی اندازه

معنی انگلیسی:
countless, irregular, even, incalculable, quits

لغت نامه دهخدا

بی حساب. [ ح ِ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) بی شمار. ( ناظم الاطباء ). بیشمار و بی اندازه. ( فرهنگ فارسی معین ) :
این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد
و آن کند عهده بملکی بی کران و بیشمار.
منوچهری.
باران رحمت بی حساب همه را رسیده. ( گلستان ). و خرج بی حساب روا ندارد. ( گلستان ).
نالیدن بی حساب سعدی
گویند خلاف رأی داناست.
سعدی.
|| بیهوده و ناحق. ( ناظم الاطباء ). بیهوده. ( فرهنگ فارسی معین ) :
سوار هنرمند چابک رکاب
که برآتش انگشت زد بی حساب.
نظامی.
|| ناصحیح و ناراست. ( ناظم الاطباء ). ناصحیح و نادرست. ( فرهنگ فارسی معین ) :
من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا
پدر بگوی که من بی حساب فرزندم.
سعدی.
|| کنایه از ظلم و بیداد. ( آنندراج ) :
تا چند بی حساب به اهل نظر کنی
اینک رسید نوبت روز حساب خط.
صائب ( از آنندراج ).
شاهی که بر رعیت خود بی حساب کرد
سیلاب گشت و خانه خود راخراب کرد.
مخلص کاشی ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - بیشمار بی اندازه . ۲ - ناصحیح نادرست . ۳ - بیهوده .

فرهنگ معین

(حِ ) [ فا - ع . ] (ص مر. ) بی اندازه .

فرهنگ عمید

۱. بی شمار، بی اندازه.
۲. نادرست.

مترادف ها

incalculable (صفت)
نامعلوم، بی حساب، نا شمردنی، شمرده نشدنی

untold (صفت)
بی حساب، ناگفته، اشکار نشده

scoreless (صفت)
بی حساب، بی امتیاز

incomputable (صفت)
بی شمار، بی حساب، غیر قابل محاسبه

پیشنهاد کاربران

یربەیر
نامعدود. [ م َ ] ( ص مرکب ) بی حساب . بی شمار. ناشمار. بیکران . بی قیاس . بی اندازه . بسیار. || ناشمرده . ( ناظم الاطباء ) . شمرده ناشده : من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرندخلق آفاق ، بماند طرفی نامعدود. سعدی .
بدون علت و دلیل و منشا
Be quits:
I paid for the tickets and you bought dinner. So we are quits, I reckon.
Am I quits with you?
حرف بدون فکر

بپرس