بی حس. [ ح ِ / ح ِس س ] ( ص مرکب )عاجز از احساس کردن. ( ناظم الاطباء ). که چیزی را درنیابد. رجوع به حس شود. || کودن و گول. ( ناظم الاطباء ). کودن. ابله. ( فرهنگ فارسی معین ). || بی محبت. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). - بی حس شدن : کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد.
حافظ.
رجوع به حس و احساس شود.
فرهنگ فارسی
عاجز از احساس کردن ٠ که چیزی را درنیابد ٠ یا کودن و گول ٠ ( صفت ) ۱ - بدون حس بدون احساس . ۲ - کودن ابله . ۳ - بی محبت .
فرهنگ عمید
۱. بی حال، بی رمق، سست و ضعیف. ۲. بی درد.
واژه نامه بختیاریکا
تُندرنیدِه؛ سِر؛ چِلِنگ؛ شِمِرت
مترادف ها
senseless(صفت)
بی معنی، احمق، بی حس، احمقانه، عاری از احساسات
passive(صفت)
تابع، بی حس، تاثر پذیر، غیر فعال، بی حال، انفعالی، مجهول، کنش پذیر، دستخوش عامل خارجی، مطیع و تسلیم
dead(صفت)
کهنه، بی روح، بی حس، مرده
vapid(صفت)
خنک، بی روح، بی مزه، بی حس، مرده، بی حرکت
torpid(صفت)
خوابیده، سست، بی حس، بی حال
obtuse(صفت)
کند ذهن، بی حس، منفرجه
insentient(صفت)
بی جان، بی حس
insensible(صفت)
بی شعور، بی حس، عاری از احساسات، غیر حساس
callous(صفت)
سخت، بی عاطفه، بی حس، پینه خورده، سنگ دل
unfeeling(صفت)
بی عاطفه، بی حس، سنگ دل، فاقد قوهء لامسه، فاقد احساسات
stolid(صفت)
بی عاطفه، بی حس، فاقد احساس، بی حال، بلغمی
insensitive(صفت)
بی عاطفه، بی حس، جامد، کساد، غیر حساس، کرخت
numb(صفت)
بی حس، کرخت
impassible(صفت)
بی حس، فاقد احساس، بیدرد
insensate(صفت)
بی معنی، بی عاطفه، بی حس، بی فکر، بی حال
impassive(صفت)
بی عاطفه، بی حس، پوست کلفت، تالم ناپذیر
فارسی به عربی
خدران , میت بلا شعور , بلید , خدران , عدیم الحس , غیر منفعل
پیشنهاد کاربران
خواب رفته
بی حال، کرخت، وارفته، بی درد، لمس، سست، لس
کرخ
در پهلوی " بی سهش " برابر نسک فرهنگ کوچک زبان پهلوی از مکنزی و برگردان بانو مهشید میرفخرایی.