بی حال
/bihAl/
مترادف بی حال: علیل، فرتوت، ناتوان ، بی حس، بی رمق، رخو، سست، شل، لش، وارفته، ضعیف، عاجز ، تن آسا، تنبل، تن پرور ، مدهوش، بی ذوق ، افسرده، بی دماغ، کسل ، بی اراده، بی عرضه، چلمن
متضاد بی حال: توانمند، قوی، کوشا، باذوق، ذوقمند، پرشور
برابر پارسی: سست
معنی انگلیسی:
فرهنگ فارسی
فرهنگ عمید
۲. آن که حال خوشی ندارد.
گویش مازنی
واژه نامه بختیاریکا
سِر
مترادف ها
تابع، بی حس، تاثر پذیر، غیر فعال، بی حال، انفعالی، مجهول، کنش پذیر، دستخوش عامل خارجی، مطیع و تسلیم
ضعیف، لاغر، ناتوان، سست، کمرو، عاجز، کم زور، بی حال، چیز ابکی، کم دوام، کم بنیه
خوابیده، سست، بی حس، بی حال
سست، تنبل، دیرپای، بی حال
بی عاطفه، بی حس، فاقد احساس، بی حال، بلغمی
لا ابالی، مسامحه کار، اهمال کار، بی علاقه، بی حال، سهل انگار
لا ابالی، لا قید، بی علاقه، بی اثر، بی حال
سست، تنبل، بی کاره، بی اثر، بی جنبش، غیر فعال، بدون فعالیت، کساد، ناکنش ور، بی حال
ضعیف، سست، اهسته، بی حال
بی معنی، بی عاطفه، بی حس، بی فکر، بی حال
سست، بی حال
بی حال، بی اشتیاق، نازدار
سست، بی حال، تاق باز
فارسی به عربی
خدران , کامل
پیشنهاد کاربران
لس
مث نعش مَرحَب
لهجه و گویش تهرانی
بی حال و افتاده
لهجه و گویش تهرانی
بی حال و افتاده
سست تن . [س ُ ت َ ] ( ص مرکب ) بی حال . بی رمق . بی جان : تشنگی بادیه برده بلب دجله فتادسست تن مانده و از سست تنی سخت غمی . خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 928 ) .
بی بخار
بی بخار به آرش دربرگیرنده ی آن ( با کمی چشم پوشی همتراز واژه ی �بی عُرضه� و نه در باره هایی سمتگیری شده چون نمونه ی زیر:
سرما خورده، خوابیده و بیحال است.
بی بخار به آرش دربرگیرنده ی آن ( با کمی چشم پوشی همتراز واژه ی �بی عُرضه� و نه در باره هایی سمتگیری شده چون نمونه ی زیر:
سرما خورده، خوابیده و بیحال است.
لمس