بی جواب

/bijavAb/

برابر پارسی: بی پاسخ

لغت نامه دهخدا

بی جواب. [ج َ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) آنکه قابل جواب نباشد. ( آنندراج ). بی پاسخ و غیرمقبول. ( ناظم الاطباء ). سخن که نتوان آنرا جواب گفت. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
عین صواب و مسئله بی جواب.
سعدی.
خجالت میکشم از نامه های بی جواب خود
که بار خاطر آن رخنه دیوار میگردد.
صائب ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

آنکه قابل جواب نباشد ٠ بی پاسخ و غیر مقبول ٠

مترادف ها

unanswerable (صفت)
قاطع، دندان شکن، تکذیب ناپذیر، بی جواب، جواب ناپذیر

پیشنهاد کاربران

بپرس