چرخ را انجم میان دستهای چابکند
کز لطافت خاک بی جان را همی با جان کنند.
ناصرخسرو.
روزی بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمانبردار من کرد. یکی با جان و یکی بی جان تا بیکی زمین می سپرم و بیکی هوا. ( نوروزنامه ص 95 ).از عتاب دوستان چون سایه نتوان دردمید
جان فشاندن باید و چون سایه بی جان آمدن.
خاقانی.
بی جان چه کنی رمیده ای راجانیست هر آفریده ای را.
نظامی.
کافران از بت بی جان چه تمتع دارندباری آن بت بپرستند که جانی دارد.
سعدی.
گو رمقی بیش نماند از ضعیف چند کند صورت بی جان بقا.
سعدی.
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم.
سعدی.
|| زبون و ناتوان. ( ناظم الاطباء ). حالت افسردگی مار و حشرات از سرما. ( یادداشت بخط مؤلف ).