ازین پس همه نوبت ماست رزم
ترا جای تختست و بگماز و بزم.
فردوسی.
دو هفته بر آن گونه بودند شادز بگماز وز بزم کردند یاد.
فردوسی.
خوش بود بر نوای بلبل و گل دل سپردن به رامش و بگماز.
فرخی.
برافتاد بر طرف دیوار من ز بگمازها نور مهتابها.
منوچهری.
به همه خلق ببند و بهمه خلق گشای درهای حدثان و خمهای بگماز.
منوچهری.
نخستین گرفتند بر خوان نشست پس آنگه به بگماز بردند دست.
اسدی.
ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهوز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز.
مسعودسعد.
میل طبع ملکان سوی نشاط است و طرب اندرین فصل سوی خوردن بگماز چو زنگ.
مسعودسعد.
بیازمای چو شاهان حلاوت و تلخی حلاوت لب معشوق و تلخی بگماز.
سوزنی.
آن را که بدست خویش بگماز دهی اقبال گذشته را به او بازدهی.
معزی نیشابوری ( از حاشیه برهان ).
|| شراب خوردن باشد. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). شراب خوری.( ناظم الاطباء ). پیاله زدن. ( از جهانگیری ). باده گساری. باده گساردن : برآمد ابر پیریت از بن گوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.
کسایی ( از لغت فرس اسدی ) ( از صحاح الفرس ).
به بگماز بنشست بِمْیان باغ بخورد و به یاران او شد نفاغ.
ابوشکور ( از اشعار پراکنده ص 102 ).
به بگماز بنشست یک روز شاه همیدون بزرگان ایران سپاه.
فردوسی ( از لغت فرس اسدی ) ( از صحاح الفرس ).
به بگماز کوتاه کردند شب بیاد سپهبد گشاده دو لب
فردوسی.
امر کن تا به در کاخ تو از عود کنندآتشی چون گل و بگمار ببستان بگماز.
فرخی.
هوا ابر بست از بخور عبیربخندید بم و بنالید زیر
هم اندر بر کله زرنگار
به بگماز و رامش گرفتند کار.
اسدی ( از انجمن آرا ).
به بگماز یک روز نزدیک خویش مرا هردو مهتر نشاندند پیش.بیشتر بخوانید ...