گلگون رخت چو شست بهار از وی
بگذشت گل بگشت ز گلگونی.
ناصرخسرو ( تعلیقات دیوان ص 676 ).
- از حال بگشتن ؛ تغیر. ( زوزنی ). تغییر یافتن : هرچه جوهر و سیم و مشگ بود از حال بگشته بود. ( مجمل التواریخ ). رجوع به گشتن شود.|| گردش کردن. دور زدن :
بگشت از برش چرخ سالی چهل
پر از هوش مغز و پر از داد دل.
فردوسی.
زان مثل کار من بگشت و بتافت که کسی شال جست و دیبا یافت.
عنصری.
- بگشتن از؛ عدول کردن از. میل کردن از. انعدال. انحراف. تحرف. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). || بازگشتن. مراجعت کردن : خربزه پیش وی نهاد اشن
وز براو بگشت حالی شاد.
غضایری رازی.
|| زوال. زویل. ( تاج المصادر بیهقی ). زوال. ( ترجمان القرآن ). || سیاحت کردن.گردیدن. تفرج کردن. || صد. ( تاج المصادر بیهقی ). صدود. || حَید. ( ترجمان القرآن ) ( تاج المصادر بیهقی ). مَحید. ( تاج المصادر بیهقی ). حیدوده. ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان القرآن ).