بکع

لغت نامه دهخدا

بکع. [ ب َ ] ( ع مص ) پیش آمدن کسی را بمکروه. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( اقرب الموارد ). پیش آوردن کسی را چیزی که ناخوش آید. ( مؤید الفضلاء ). || نیک بریدن چیزی را و پاره پاره ساختن آن را. ( ناظم الاطباء ). بریدن چیزی را. ( از آنندراج ) ( منتهی الارب ). || غلبه کردن کسی را به حجت. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || پیاپی سخت زدن کسی را بر هر جای از اندام. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). پیاپی زدن کسی را. ( مؤید الفضلاء ). || پیاپی زدن شمشیر. ( تاج المصادربیهقی ). || بخشیدن تمام چیزی را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از مؤید الفضلاء ). || سرزنش کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). به ملامت خاموش کردن. ( مؤید الفضلاء ). || ما أدری أین بکع؛ نمیدانم که کجا رفت. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) و آن لغت تمیم است. ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

پیش آمدن کسی را بمکروه ٠ پیش آوردن کسی را چیزی که ناخوش آید ٠ یا نیک بریدن چیزی را و پاره پاره ساختن آنرا ٠ بریدن چیزی را ٠ یا غلبه کردن کسی را به حجت ٠ یا پیاپی سخت زدن کسی را بر هر جای از اندام ٠ پیاپی زدن کسی را ٠ یا پیاپی زدن شمشیر ٠

پیشنهاد کاربران

بپرس