بکردار

لغت نامه دهخدا

بکردار. [ ب ِ ک ِ ] ( حرف اضافه مرکب )بطریقه و برفتار ومانند و مثل. ( ناظم الاطباء ). چون. بسان :
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد بکردار روشن چراغ.
فردوسی.
یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ
پیامی بکردار تیر خدنگ.
فردوسی.
زد کلوخی بر هباک آن فژاک
شد هباک او بکردار مغاک.
طیان مرغزی.
بکردار چراغ نیم مرده
که هر ساعت فزون گرددْش روغن.
منوچهری.
تن او را بکردار جامه ست راست
که گر بفکندور بپوشد رواست.
اسدی.
|| ( ق مرکب ) در عمل. عملاً. مقابل بلفظ :
بکردار کرد آنچه با ما بگفت
که ما را سپهر بلندست جفت.
فردوسی.
دوروی و فریبنده و زشتخوست
بکردار، دشمن ، بدیدار، دوست.
اسدی.

فرهنگ فارسی

بطریقه مانند مثل . توضیح لازم الاضافه است .
یا بطریقه و برفتار و مانند و مثل ٠ چون ٠ بسان ٠ یا در عمل ٠ عملا ٠ مقابل بلفظ ٠

پیشنهاد کاربران

بپرس