بچیز. [ ب ِ ] ( ص مرکب ) کهین. کوچکترین. کمینه. کمترین هر چیز. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). لاشی ٔ.- بچیز ناگرفتن ؛ اعتبار ناکردن. التفات ننمودن. ( ناظم الاطباء ).- بچیز نداشتن ؛ مهم ناشمردن. بچیزی نداشتن : چو صف برکشیدم ندارم بچیزنیندیشم از لشکرت یک پشیز.فردوسی.- بچیز نشمردن یا بچیزی نشمردن ؛ بکمترین حساب نیاوردن.