بچم

لغت نامه دهخدا

بچم. [ ب ِ چ َ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) ( از: ب + چم ) باچم. چمدار. کاری راگویند که با نظام و آراستگی بود. ( برهان قاطع ). نظم. نظام. ترتیب. آراستگی. ( ناظم الاطباء ) :
چرا نه شکر کنم نعمت ترا شب و روز
که از تو اختر من سعد گشت و کار بچم.
شاکر بخاری.
- بچم گرفتن ؛ ترتیب و روش خوش به دست آوردن و منظم و آراسته شدن کار و سرانجام نیک حاصل کردن. ( ناظم الاطباء ). || بامعنی. || ( فعل امر ) امر از چمیدن :
بچم کت آهنین بادامفاصل.
منوچهری.
و رجوع به چم و چمیدن شود.

فرهنگ فارسی

( صفت ) با نظام آراسته .

فرهنگ عمید

بانظم وقاعده، به نظام، آراسته، مرتب.

گویش مازنی

/be cham/ غیرمعمول - عادت نداشتن ۳در تنگنا قرار گرفتن

پیشنهاد کاربران

بپرس