ما را بچشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس بچشم رحمت برما نظرنکرد.
خاقانی.
جام جم خویش را بچشم کندچون درآید بچشم جانانه.
طغرا.
بچشم کرده ام ابروی ماه سیمائی خیال سبز خطی نقش بسته ام جائی.
حافظ.
|| تند و تیز نگریستن. چشم زده کردن. چشم زخم رسانیدن. ( برهان قاطع ). شقذ. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). چشم زدن و رجوع به چشم شود.