بچشم دیدن. [ ب ِ چ َ / چ ِدی دَ ] ( مص مرکب ) بچشم خود دیدن. بچشم خویش دیدن. بچشم خویشتن دیدن. دیدن با چشم نه شنیدن به خبر و نقل. رؤیت کردن و مطمئن شدن و یقین کردن : رفتن جان را به چشم خود ندیده هیچ کس من بچشم خویش می بینم که جانم میرود.
میرخسرو.
بچشم خویش دیدم در گذرگاه که زد بر جان موری مرغکی راه.
سعدی.
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود بچشم خویشتن دیدم که جانم میرود.