بپای

لغت نامه دهخدا

بپای. [ ب ِ ] ( ص مرکب ) بپا. برپا. مقیم. ایستاده. مقابل نشسته. قائم :
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای.
فردوسی.
نشست آن سه پرمایه نیکرای
همی بود خراد برزین بپای.
فردوسی.
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای.
فردوسی.
یکی شیر دید از پس در بپای
ز نیرو زمین کرده جنبان ز جای.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
اگر باره آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.
فردوسی.
|| ثابت. پایدار. استوار. پا برجا :
هر آن دین که باشد بخوبی بپای
برآن دین بباشد خرد رهنمای.
فردوسی.
- بپای آوردن ؛ پیمودن. طی کردن. به قدم سپردن :
همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن بپای آورند
زن بدکنش [ جادو ] را بجای آورند.
فردوسی.
جهان را بمردی بپای آورد
همان کین ما را بجای آورد.
فردوسی.
- بپای بودن ؛ برقرار بودن. برجای بودن. ایستاده بودن : تا اکنون سروکاربا شبانان بود و نگاه می باید کرد تا چند درد سر افتاد که هنوز بلای بپای است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479 ).
- بپای حساب آمدن ؛ مأخوذ شدن بحساب. ( آنندراج ). بدیوان شمار رفتن. آمدن عامل و کارگزار برای حساب پس دادن :
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که بپای حساب می آید.
صائب.
- بپای خود به گور آمدن ؛ درآمدن به مهلکه. ( آنندراج ). خود را بی محابا به مهلکه انداختن. خطر کردن با اطلاع از نتایج وخیم آن. بدام آمدن :
چو با گورگیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور.
نظامی.
- بپای دادن ؛ دور انداختن. پرت کردن. ( ناظم الاطباء ).
- بپای داشتن ؛ ثابت داشتن. نگاه داشتن. برجای داشتن :
ز بهر دانا دارد همی بپای خدای
جهان و دین را نز بهر این حشر دارد.
ناصرخسرو.
- بپای شدن ؛ برپا شدن. ایستادن.
- || آفریده شدن. مستقر گشتن. پدید آمدن. ایجاد شدن. قائم شدن :
همی آفرین خواند بر بک خدای
که گیتی به فرمان او شد بپای.
فردوسی.
- بپای کردن ؛ مستقر کردن. برپا ایستاندن. - || مجازاً، آفریدن. راست کردن. ایجاد کردن : بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

مقیم ایستاده

پیشنهاد کاربران

بپرس