بپا خاستن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
واژه نامه بختیاریکا
پیشنهاد کاربران
بپا خاستن ؛ قیام. ایستادن. استادن.
برخیزیدن. [ ب َ دَ ] ( مص مرکب ) برخاستن. برپا ایستادن. بپا خاستن. قائم شدن :
فراقش گر کند گستاخ بینی
بگو برخیزمت یا می نشینی.
نظامی.
هوای دل رهش میزد که برخیز
گل خود را بدین شکر برآمیز.
نظامی.
فراقش گر کند گستاخ بینی
بگو برخیزمت یا می نشینی.
نظامی.
هوای دل رهش میزد که برخیز
گل خود را بدین شکر برآمیز.
نظامی.
� بپا خاستن � واژه ایست مرکب از ( برپاشدن ) و ( خواستن ) یعنی : انسان بر روی پای خویش بایسد و چیزی را بخواهد