بوی بردن

لغت نامه دهخدا

بوی بردن. [ ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) باخبر و آگاه شدن و فهمیدن و شنیدن و گمان بردن و از چیزهای پنهان ، اطلاعی بهم رسانیدن. ( ناظم الاطباء ). باخبر و آگاه شدن و دیدن و فهمیدن چیزی. ( آنندراج ). از امری نهانی ، اندکی آگاه شدن. تا حدی از امری نهانی ، آگاهی یافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ). درک کردن. فهمیدن :
جستم میان خلق و سلامت نیافتم
ور بوی بردمی به کران چون نشستمی.
خاقانی.
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهره اش بدرید و لرزید و بمرد.
مولوی.
گفتی از حافظ ما بوی ریا می آید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی.
حافظ.
مرد باید که بوی داند برد
ورنه عالم پر از نسیم صباست.
( یادداشت مؤلف ، بدون ذکر نام شاعر ).

فرهنگ فارسی

باخبر و آگاه شدن و فهمیدن و شنیدن و گمان بردن و از چیزهای پنهان اطلاعی بهم رسانیدن .

پیشنهاد کاربران

بپرس