بوقی
/buqi/
لغت نامه دهخدا
|| قنطوریون غلیظ است. ( فهرست مخزن الادویه ) ( تحفه حکیم مؤمن ).
بوقی. ( ص نسبی ) بشکل بوق.
- کلاه بوقی ؛ کلاه بلند که بن آن گشاده و سر آن تنگ بوده است. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- || آنکه کلاه بصورت بوق دارد.
- بوقی کردن کلاه کسی را ؛ با زدن ، شکل کلاه او را تباه و بدصورت وشکسته کردن. ( یادداشت بخط مؤلف ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
بوقی: بوق نواز. بوـق نای بزرگ که نوازند.
"فوج فوج مطر بان شهر و بوقیان شادی آباد به جمله با سازها به خدمت آنجا آمدند. "
( گزیده تاریخ بیهقی، خطیب رهبر، چاپ پنجم، ۱۳۷۲، ص ۱۱. )
"فوج فوج مطر بان شهر و بوقیان شادی آباد به جمله با سازها به خدمت آنجا آمدند. "
( گزیده تاریخ بیهقی، خطیب رهبر، چاپ پنجم، ۱۳۷۲، ص ۱۱. )
بوقی
گاهی ب معنای اینه ک یه فرد بی خبر یا خنگ باشد
گاهی ب معنای اینه ک یه فرد بی خبر یا خنگ باشد