هر آن چیز کو خواست اندر بوش
بر آن است چرخ روان را روش.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 194 ).
چو یزدان چنین راند اندر بوش بر این گونه پیش آوریدم روش .
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 171 ).
ببخشود یزدان نیکی دهش یکی بودنی داشت اندر بوش.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 134 ).
|| هستی و بودن. بعربی کَوْن خوانند. ( برهان ). بودن و هستی. ( آنندراج ). بودن. کون. وجود. هستی. ( فرهنگ فارسی معین ). بودن. هستی و وجود . ( ناظم الاطباء ). پهلوی «بویشن » اسم مصدر از بودن. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) : نه دشواری از چیز برترمنش
نه آسانی از اندک اندر بوش » .
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 244 ).
بوش. [ ب َ / بُو ] ( اِ ) کرو فر و خودنمایی. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( غیاث ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) :
گر زیادت میشود زین رو بود
نز برای بوش و های و هو بود.
مولوی.
ما به بوش و عارض و طاق و طرنب سر کجا که خود همی ننهیم سنب.
مولوی.
بهر فخر و بهربوش و بهر نازنز برای ترس و تقوا و نیاز.
مولوی.
|| شهرت. || توانایی و قدرت. ( ناظم الاطباء ).بوش. ( اِ ) شیافی باشد که از دربند می آورند و آنرا بوش دربندی میخوانند. گویند آن رستنی باشد که در ملک ارش بهم میرسد. و آنرا می کوبند و شیاف ساخته می آورند. سرد و خشک است در اول ، ورمهای گرم را نافع باشد. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). گیاهی که از آن شیاف سازند و در سابق آنرا از «دربند» می آوردند و بوش دربندی می گفتند. ( فرهنگ فارسی معین ).
بوش. [ ب َ ] ( ع مص ) فریاد کردن و صیحه زدن. ( از ناظم الاطباء ) ( از ذیل اقرب الموارد ). || قصد کردن کسی را به چیزی. ( از ناظم الاطباء ).
بوش. [ ب َ / بُو ] ( ع اِ ) مردم درهم آمیخته. و اوباش جمع آن است و هذا جمع مقلوب. ( غیاث ). بسیاری از مردم و یا جماعت مردم درهم آمیخته از هر جنس. ج ِ اوباش . ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) : ابوالحارث ، بوشی بسیار فراهم آورد و به جنگ او رفت. ( ترجمه ٔتاریخ یمینی چ اول ص 114 ). || جماعت مردم از یک خاندان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). غوغای مردم و منه : بوش و بائش بطریق مبالغه. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) : بیشتر بخوانید ...