بوسه زدن

لغت نامه دهخدا

بوسه زدن. [ س َ / س ِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) بوسیدن. ماچ کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). بوسیدن. ( ناظم الاطباء ) :
از لبت یک بوسه نتوان زد به تیر
کز سر کین تیر مژگان میزنی.
عطار.
اگر بوسه بر خاک مردان زنی
بمردی که پیش آیدت روشنی.
سعدی.
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس.
حافظ.
- از دور بوسه زدن ؛ کنایه از نهایت ادب و تعظیم. ( غیاث ). مبالغه در ادب و تعظیم. ( آنندراج ) :
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم.
حافظ.
- بوسه به لب خویش زدن ؛ در اصطلاح کشتی گیران ، آن است که دست ببازوی خود زنند وآواز برکشند و دست در دست حریف کرده بزور روند. ( غیاث ). حالتی است که کشتی گیر در اول کشتی گرفتن دستی ببازوی خویش میزند و آوازی که آنرا مچ مچه گویند، برکشد و بعد از آن دست حریف گرفته زور زند. ( آنندراج ) :
بوسه ای زد به لب خویش دگر مستانه
رفتم از کار از این کش زدن مردانه.
میرنجات ( از آنندراج ).
- امثال :
از ناعلاجی بوسه بر...ن خر زنند.
برای مصلحت بوسه به دم خر زنند.
رجوع به امثال وحکم شود.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) بوسیدن ماچ کردن .

پیشنهاد کاربران

بپرس