بوسحاق

لغت نامه دهخدا

بوسحاق. [ س ِ ] ( اِخ ) ابواسحاق و بسحاق شود.

بوسحاق. [ س ِ ] ( اِخ ) ابواسحاق اینجو :
به پیروزه بوسحاقیش داد
سخن بین که بابوسحاقان چه کرد.
نظامی.
رجوع به ابواسحاق اینجو شود.

بوسحاق. [ س ِ ] ( اِخ ) ابواسحاق موصلی :
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آب روی
همچو از درگاه هارون ، بوسحاق موصلی.
سوزنی.
رجوع به ابواسحاق موصلی شود.

فرهنگ فارسی

ابواسحاق موصلی

پیشنهاد کاربران

بپرس