بو کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از کسب کردن بو. ( آنندراج ). بوی چیزی را استشمام کردن. بوییدن. ( فرهنگ فارسی معین ).بوئیدن. استشمام. ( یادداشت بخط مؤلف ) : باغبان ورنه گشوده ست گلستان ترابو نکرده ست صبا سیب زنخدان ترا.صائب ( از آنندراج ).|| متعفن شدن. عفونت داشتن. ( یادداشت بخط مؤلف ).
smell (فعل)حاکی بودن از، بو کردن، بو دادن، بوییدن، رایحه داشتنrespire (فعل)دمیدن، نفس کشیدن، دم زدن، بهوش امدن، تنفس کردن، امید تازه پیدا کردن، بو کردن