نسبت دارند تا قیامت
ایشان ز بهیمه من ز انسان.
خاقانی.
خون بهیمه ریخته هر میزبان بشرطتو خون نفس ریخته ومیزبان شده.
خاقانی.
آدمی بحیلت مرغ را از هوا درآرد و ماهی را از قعر دریا برآرد و بهیمه توسن وحشی را الوف و مرتاض گرداند. ( سندبادنامه ).هرچه زیر چرخ هستند امهات
از جماد و از بهیمه وز نبات.
مولوی.
دل می برد بدعوی فریاد شوق سعدی الا بهیمه ای را کز دل خبر نباشد.
سعدی.
آری بر بهیمه چه سنبل چه سنبله.ابن یمین.
- بهیمه طبع ؛ آنکه همتش صرف خورد و خواب باشد. ( انجمن آرا ).- بهیمه وار، بهیمه طبع، بهیمه صفت ؛بمانند حیوان :
چه درختهای طوبی بنشانده آدمی را
تو بهیمه وارالفت به همین گیاه داری.
سعدی.