بهیم. [ ب َ ] ( ع ص ، اِ ) سیاه و تاریک. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). سیاه. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ) :
دیو دنیای جفاپیشه ترا سخره گرفت
چو بهایم چه دوی از پس این دیو بهیم.
ناصرخسرو.
|| خالص و بی آمیزش چیزی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || اسب یکرنگ که هیچ یک رنگ دیگر در آن مخالف رنگ وی نباشد. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. ج ، بُهم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || میش سیاه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از ذیل اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || آواز بی ترجیع، یقال صوت بهیم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء )( از اقرب الموارد ). || انگشت ابهام. ( از ذیل اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || لیل بهیم ؛ شبی که تا سحرگاهان در آن روشن نباشد. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ).بهیم. [ ب َ ] ( اِخ ) نام یکی از رایان هنداست. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
همیشه رای بهیم اندر آن مقیم بدی
نشسته ایمن و دل پرنشاط و ناز و بطر.
فرخی.
چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم بنهر واله همی کرد بر شهان مفخر.
فرخی.
حصار کندهه را از بهیم خالی کردبهیم را بجهان آن حصار بود مفر.
فرخی.
بدار ملک خود آورد تخت و تاج بهیم ز سیم خام چو بتخانه پرنگار و صور.
عنصری.