بهنانه. [ ب َ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) میمون که بوزینه باشد. ( برهان ). بوزینه. ( غیاث ). جانوری معروف و آنرا کپی نیز گویند و بتازیش قرد خوانند وابوزنه کنیت او است. ( شرفنامه ). نوعی از میمون. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). بوزینه و میمون. ( ناظم الاطباء ).و این لغت با بای فارسی اصح است... ( آنندراج ). پهنانه. بوزینه. میمون. ( فرهنگ فارسی معین ) :
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار بهنانه.
کسائی.
چنبک زند چو بوزنه خنبک زند چو خرس آن بوزنینه ریشک بهنانه منظرک.
خاقانی ( از آنندراج ).
دشمنت گرچه آدمی شکل است هست کمتر بسی ز بهنانه.
شمس فخری.
بهنانه. [ ب ِ ن َ / ن ِ ] ( اِ مرکب ) کلیچه سفید و نان قرص را گویند. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). کلیچه نان سپید باشد یعنی نان به... ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 497 ). نان میده که به روغن پزند و آن را کلیچه خوانند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). کلیچه سفید و نان قرص. ( ناظم الاطباء ). کلیچه سفید. نان سفید. ( فرهنگ فارسی معین ) :
چو بنهاد آن تل سوسن ز پیش من چنان بودم
که پیش گرسنه بنهی ترید چرب و بهنانه.
حکاک ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 497 ).
همچنین در پی یاران می باش یار یارا زن و بهنانه محوز ؟
خاقانی ( از یادداشت مرحوم دهخدا ).
هست بر خوان سائلان درش قلیه خوب و آش و بهنانه.
شمس فخری.