بادام تر و سیکی و بهمان وباستار
ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار .
رودکی.
از گواز و تش و انگشته بهمان و فلان با تبرزین و دبوسی و رکاب کمری.
کسایی.
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان نه ز تحویل سر سال بدو نه تقویم.
؟ ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390 ).
نه فلان جرم کرد نه بهمان نه بکس بود امید و نز کس بیم.
؟ ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388 ).
گویی که فلان مرا چنین گفت وآورد مرا خبر ز بهمان.
ناصرخسرو.
اگر گویی فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت بدانجا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان.
ناصرخسرو.
من نگویم همی که این شر و شوراز فلانیست یا ز بهمانیست.
مسعودسعد.
آواز برآورده که ای قوم تن خویش دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را.
سنایی ( از آنندراج ).
فلان و بهمان گویی که توبه یافته اندچه مانع است مرا من فلان و بهمانم.
سوزنی.
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج نامی است دگر هیچ نه بهمان و فلان را.
انوری.
چون ترک جان گرفتم در عشق روی چون توبر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد.
خاقانی.
حسبة نظر کن یک زمان در کار من تا رهم از منت احسان بهمان و فلان.
قواس.
بهمان. [ ب ِ ] ( اِخ ) دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومه شهرستان نیشابور واقع است و 126 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).