بهم پیوستن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
با هم متصل شدن ٠ ملحق شدن بهم آمدن
مترادف ها
بهم پیوستن، هم دهانی، همدهانگری، تلاقی
بهم پیوستن، الحاق کردن، مسلسل کردن
بهم پیوستن، استخراج کردن، به باد انتقاد گرفتن، بهم جور کردن
بهم پیوستن، بستن، بافتن، گره زدن، کشبافی کردن
بهم پیوستن، درز گرفتن، دوختن، درز دادن، به وسیله درزگیری بهم متصل کردن
امیختن، بهم پیوستن، درهم باز شدن، سردرهم اوردن، بهم اتصال دادن
بهم پیوستن، گره زدن، گیر انداختن، گره خوردن، منگوله دار کردن
جفت کردن، بهم پیوستن، پیوند زدن، سوءاستفاده کردن، از راه نادرستی تحصیل کردن
جا دادن، متحد کردن، امیختن، بهم پیوستن، ترکیب کردن، یکی کردن، ثبت کردن، داخل کردن، دارای شخصیت حقوقی کردن
ضمیمه کردن، افزودن، اضافه کردن، جمع کردن، زیاد کردن، بهم پیوستن، با خود ترکیب کردن، جمع زدن
متحد کردن، وصلت دادن، بهم پیوستن، ترکیب کردن، یکی کردن، متفق کردن
بهم پیوستن، سفت کردن، باشفته اندودن یا ساختن، ساروج کردن
بهم پیوستن، مخلوط کردن، ترکیب کردن، متحد شدن، امیختن ترکیب شدن
چسبیدن، بهم پیوستن، چسباندن، بستن، الصاق کردن، تحمل کردن، سوراخ کردن، فرو بردن، تردید کردن، گیر کردن، نصب کردن، چسبناک کردن، گیر افتادن
جفت کردن، متصل کردن، بهم پیوستن، پیوند دادن
امیختن، مخلوط کردن، بهم پیوستن، مخلوط شدن، امیزش کردن، دخالت کردن
بهم پیوستن، بهم پیچیدن، در هم بافتن، در هم گیر کردن، بهم قفل کردن، بهم ارتباط داشتن
بهم پیوستن، بهم وصل کردن
بهم پیوستن، چسباندن، بستن، صحافی کردن و دوختن، گرفتار و اسیر کردن، مقید کردن، جلد کردن، مقید و محصور کردن، متعهد و ملزم ساختن، الزام اور و غیر قابل فسخ کردن
بهم پیوستن، مسلسل کردن، بهم جفت کردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
بهم پیوستن، ایتلاف
دمادم کردن ؛ پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. ( یادداشت مؤلف ) . در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قراردادن :
جمازه ها را در بادیه دمادم کرد
به آب کرد همی ریگ آن بیابان تر.
فرخی.
طلیعه لشکر دمادم کنید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354 ) .
جمازه ها را در بادیه دمادم کرد
به آب کرد همی ریگ آن بیابان تر.
فرخی.
طلیعه لشکر دمادم کنید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354 ) .