بهم امیختن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
مترادف ها
در هم ریختن، بهم امیختن
مخلوط کردن، بهم امیختن، بهم مخلوط کردن، بی قرار بودن، بر زدن، این سو و ان سو حرکت کردن
بهم امیختن، پیچیدن، تابیدن، در اغل کردن، جا کردن، تا کردن، بشکست خود اعتراف کردن، تاه کردن، تاه زدن، تاه خوردن، بکسب یا شغل پایان دادن
افشاندن، در هم ریختن، بهم امیختن
یکی شدن، ائتلاف کردن، بهم امیختن
بهم امیختن، بهم مخلوط کردن
مخلوط کردن، بهم امیختن، در هم امیختن
بهم امیختن، در هم امیختن، با هم مخلوط کردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
بهم گوریدن . [ ب ِهََ دَ ] ( مص مرکب ) در یکدیگر داخل شدن . بهم آمیختن چنانکه جدا کردن دشوار و یا ناممکن بود:. . . نخ ها: ابریشم ها گوریده است . کارها بهم گوریده است . ( یادداشت بخط مؤلف ) ؛ نخ ها بهم شوریده و درهم برهم شده است .