بهم افتادن. [ ب ِ هََ اُ دَ ] ( مص مرکب ) با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن : چهار کس را داد مردی یک درم هر یکی از شهری افتاده بهم.مولوی. || کنایه از مردن. || کنایه از پریشان شدن. ( آنندراج ) : در بلخ چو پیری و جوانی بهم افتاداسباب فراغت بهم افتاد جهان را.انوری ( از آنندراج ).