دو صد بار و افزون ز سیصد خشین
صد و شصت طغرل همه به گزین.
اسدی.
ای به گزین حضرت سلطان خسروان وی جد تو گزیده سلطان لم یزل.
سوزنی.
چون میدهی مرا ز عطاهای به گزین جز به گزین چه آرمت از اخریان شکر.
کمال الدین اسماعیل.
|| ( نف مرکب ) شخصی که چیزها را انتخاب کند و سیم را سره سازد و او رابعربی نقاد خوانند. ( برهان ). صراف و نقاد که سیم رابگزیند و بعربی آن را نقاد و ناقد خوانند و بفارسی سیم گزین و درم گزین نیز گفته اند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). صراف و نقاد که سیم و زر سره و ناسره را از یکدیگر بازشناسد و بهتر را بگزیند و بتازی نقاد و ناقد گویند. ( ناظم الاطباء ). شخصی که چیزهای نیک را انتخاب کند. نقاد. ناقد. ( فرهنگ فارسی معین ) : جهان را چنین است آئین و دین
نمانده ست هموار بر به گزین.
فردوسی.
همه گفتم اکنون تویی به گزین دل شهریاران نیازد بکین !
فردوسی.
گراییده باشی بکردار دین نباشی برنج از پی به گزین.
فردوسی.
بر طالعی بتخت درآمد که آسمان از چندگاه باز بگردید به گزین.
فرخی.
|| فیلسوف و طبیب و سائق پیرو طریقه به گزینی. ج ، به گزینان. ( یادداشت بخط مؤلف ). || ( اِمص مرکب ) گزیدن و انتخاب کردن. ( برهان ). انتخاب. گزینش. ( فرهنگ فارسی معین ). انتخاب احسن کردن : به رنج از پی به گزین آمدم
نه از بهر دیبای چین آمدم.
فردوسی.
چو آن نامه برخواند خاقان چین ز پیمان بخندید و از به گزین.
فردوسی.
|| ( اِ مرکب ) کافور. ( ناظم الاطباء ).