فرهنگ معین
واژه نامه بختیاریکا
پیشنهاد کاربران
به سر رسیدن ؛ تمام شدن. پایان یافتن. از میان رفتن :
دریغ مدت عمرم که با امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق.
حافظ.
به لب رسید مراجان و برنیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید.
حافظ.
دریغ مدت عمرم که با امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق.
حافظ.
به لب رسید مراجان و برنیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید.
حافظ.
به سر رسیدن ؛ پایان یافتن. تمام شدن. طی شدن :
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ.
خیام.
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ.
خیام.
شروع شدن
نوبت به سر آمدن ؛ مجال نماندن. زمان و فرصت پایان گرفتن.
پایان آمدن ، به پایان آمدن ، به اتمام پیوستن