برامش ؛ بارامش. قرین رامش. بمجاز، بهره مند. برخوردار. آسوده :
همی جستنش داد و دانش بود
ز دانش روانش برامش بود.
فردوسی.
برامش بود هر که دارد خرد
سپهرش همی در خرد پرورد.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانش بود
... [مشاهده متن کامل]
که راننده دایم برامش بود.
فردوسی.
چو در انجمن مرد خامش بود
ازآن خامشی دل برامش بود.
فردوسی.
همی جستنش داد و دانش بود
ز دانش روانش برامش بود.
فردوسی.
برامش بود هر که دارد خرد
سپهرش همی در خرد پرورد.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانش بود
... [مشاهده متن کامل]
که راننده دایم برامش بود.
فردوسی.
چو در انجمن مرد خامش بود
ازآن خامشی دل برامش بود.
فردوسی.