به دم کشیدن

پیشنهاد کاربران

به دم کشیدن ، درکشیدن ، برکشیدن کسی یا حیوانی یا چیزی را ؛ کنایه از گرفتار ساختن وی. به دام انداختن و از پای در آوردن او :
کمندی به فتراک او شست خم
که پیل ژیان را کشیدی به دم.
فردوسی.
دل خرم از یاد او شد دژم
...
[مشاهده متن کامل]

همی پیل را درکشیدی به دم.
فردوسی.
کمندش چو تن راست کردی به خم
چو اژدر کشیدی یلان را به دم.
فردوسی.

به دم کشیدن ؛ با دم و نفس مایعی را نوشیدن. لاجرعه نوشیدن :
از پسر نردباز داو گرانتر ببر
وز دوکف سادگان ساتگنی کش بدم.
منوچهری.
به دم کشیدن ( برکشیدن ، درکشیدن ) اژدها چیزی یا کسی را ؛ با نفس خود بسوی دهان کشیدن و بلعیدن. به کام خود فروکشیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
بیامد ز کوه اژدهای دژم
کشید آن جهانبین ما را به دم.
فردوسی
...
[مشاهده متن کامل]

چو آن اژدهابرز او رابدید
به دم سوی خویشش همی برکشید.
فردوسی.
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند از آنها به دم درکشید.
فردوسی.
همی جست اسب از گزندش رها
به دم درکشید اسب را اژدها.
فردوسی.

بپرس