بنیز

لغت نامه دهخدا

بنیز. [ ب ِ ]( ق مرکب ) دیگر. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) :
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زان که خونابه نماندستم در چشم بنیز.
شاکر بخاری.
نه آن زین بیازرد روزی بنیز
نه او را از این اندهی بود نیز.
ابوشکور.
نباشد کسی را پس از من بنیز
بدین گونه اندر جهان چارچیز.
فردوسی.
اگر بازآیدم دلبر نیندیشم بنیز از دل
اگر بازآیدم جانان نیندیشم بنیز از جان.
قطران.
در مدح ناکسان نکنم کهنه تن بنیز
زآن پاک نایدم که شود کهنه پیرهن.
ازرقی.
آرزو بیش از این بنیز مخواه
کآنچه یزدان نهاده بود رسید.
محمدبن نصیر.
|| هرگز و حاشا. ( آنندراج ) ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). هرگز. ( رشیدی ) ( اوبهی ) :
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگ دلی خوی تست و مهر مرا خوی.
خسروی.
دو شیرین تر از جان وفرزند چیز
همانا که چیزی نباشد بنیز.
فردوسی.
|| گاهی در میان سخن بجای نیز هم بکار برند که بعربی ایضاً گویند. ( برهان ). گاه مانند کلمه موصول بمعنی نیز و ایضاً استعمال میگردد. ( ناظم الاطباء ). نیز. ایضاً. ( فرهنگ فارسی معین ) :
کسی را که درویش باشد بنیز
ز گنج نهاده ببخشیم چیز.
فردوسی.
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباشد بنیز.
اسدی.
مدان از ستاره بی او هیچ چیز
نه از چرخ و نز چار گوهر بنیز.
اسدی.
که بر ایزد این گفت نتوان بنیز
که بد پادشا و نبدش ایچ چیز.
اسدی.
|| تعجیل و زود. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). زود. ( انجمن آرا ) ( رشیدی ) ( آنندراج ) ( جهانگیری ). زود. بشتاب. ( فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ فارسی

کلمهای است که بجای نیزیاایضابکاربرده شده
۱ - هرگز حاشا . ۲ - زود بشتاب . ۳ - نیز ایضا .
دیگر . یا هرگز و حاشا . یا گاهی در میان سخن بجای نیز هم بکار برند که بعربی ایضا گویند .

فرهنگ معین

(بِ ) (ق مر. ) ۱ - هرگز، حاشا. ۲ - زود، به شتاب . ۳ - ایضاً، نیز.

فرهنگ عمید

۱. نیز، ایضاً: نه آن زاین بیازرد روزی بنیز / نه این را از آن اندهی بود نیز (ابوشکور: شاعران بی دیوان: ۱۰۲ ).
۲. هرگز: خوی تو با خوی من بنیز نسازد / سنگ دلی خوی توست و مهر مرا خوی (خسروی: لغت نامه: بنیز ).

پیشنهاد کاربران

بنیز یعنی حتی تنها بنیز پارسی میان سخن یا پایانش میاید حتی عربی نخست
کسی را که درویش باشد بنیز
ز گنج نهاده ببخشیم چیز.
فردوسی.
یعنی حتی کسی را که درویش باشد ز گنج نهاده چیز ببخشیم
...
[مشاهده متن کامل]

مدان از ستاره بی او هیچ چیز
نه از چرخ و نز چار گوهر بنیز.
که بر ایزد این گفت نتوان بنیز
که بد پادشا و نبدش ایچ چیز.
اسدی

بنیز ( Beniz ) : در زبان ترکی به معنی چهره، صورت و رخ است

بپرس