خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زان که خونابه نماندستم در چشم بنیز.
شاکر بخاری.
نه آن زین بیازرد روزی بنیزنه او را از این اندهی بود نیز.
ابوشکور.
نباشد کسی را پس از من بنیزبدین گونه اندر جهان چارچیز.
فردوسی.
اگر بازآیدم دلبر نیندیشم بنیز از دل اگر بازآیدم جانان نیندیشم بنیز از جان.
قطران.
در مدح ناکسان نکنم کهنه تن بنیززآن پاک نایدم که شود کهنه پیرهن.
ازرقی.
آرزو بیش از این بنیز مخواه کآنچه یزدان نهاده بود رسید.
محمدبن نصیر.
|| هرگز و حاشا. ( آنندراج ) ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). هرگز. ( رشیدی ) ( اوبهی ) : خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگ دلی خوی تست و مهر مرا خوی.
خسروی.
دو شیرین تر از جان وفرزند چیزهمانا که چیزی نباشد بنیز.
فردوسی.
|| گاهی در میان سخن بجای نیز هم بکار برند که بعربی ایضاً گویند. ( برهان ). گاه مانند کلمه موصول بمعنی نیز و ایضاً استعمال میگردد. ( ناظم الاطباء ). نیز. ایضاً. ( فرهنگ فارسی معین ) : کسی را که درویش باشد بنیز
ز گنج نهاده ببخشیم چیز.
فردوسی.
کند چون بخواهد ز ناچیز چیزکه آموزگارش نباشد بنیز.
اسدی.
مدان از ستاره بی او هیچ چیزنه از چرخ و نز چار گوهر بنیز.
اسدی.
که بر ایزد این گفت نتوان بنیزکه بد پادشا و نبدش ایچ چیز.
اسدی.
|| تعجیل و زود. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). زود. ( انجمن آرا ) ( رشیدی ) ( آنندراج ) ( جهانگیری ). زود. بشتاب. ( فرهنگ فارسی معین ).