بنیاد افکندن

لغت نامه دهخدا

بنیاد افکندن. [ ب ُ اَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بنا نهادن. ( آنندراج ). پی افکندن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
چه نکو گفت آن بزرگ استاد
که وی افکند شعررا بنیاد.
سنائی.
سراینده چنین افکند بنیاد
که چون در عشق شیرین مرد فرهاد.
نظامی.
|| هدم و خراب کردن. بنیاد برافکندن :
گفتی که بنیاد افکنم آنرا که بر من دل نهد
گر جرم این باشد نخست از من بنه بنیاد را.
کمال خجندی ( از آنندراج ).
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- بنیاد برافکندن ؛ خراب کردن. منهدم ساختن. ( فرهنگ فارسی معین ). هدم و خراب کردن. ( از آنندراج ) :
خصمان اسیر قهر تو تا هم بدست قهر
بنیادشان خدای تعالی برافکند.
خاقانی.
- بنیاد برانداختن ؛ هدم و خراب کردن و بنیاد زیر و زبر شدن لازم منه است. ( آنندراج ). خراب کردن. منهدم کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم.
حافظ.
- بنیاد برفکندن ؛ ویران کردن :
بنیاد عقل برفکند خوانچه صبوح
عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند.
خاقانی.
تا بر رخ تو نظر فکندم
بنیاد وجود برفکندم.
عطار ( از آنندراج ).
- بنیاد فکندن ؛ بنا نهادن. پی افکندن :
در تو آباد باد فرخ باد
آنکه بنیاد فرخ تو فکند.
انوری.
چو این بنیاد بد را خود فکندی
گناه خویش را بر من چه بندی.
امیرخسرو ( از آنندراج ).

پیشنهاد کاربران

بپرس